بعد از این هرکس هر جور دلش خواست قضاوتم کند برایم هیچ اهمیتی ندارد من راه خودم را میروم و کار خودم را میکنم و آینده خودم را میسازم
دلیلی ندارد زندگی و آرامش و آینده ام را قربانی نظرات دیگران کنم .. کوتاه صحبت میکنم چون زمانی برای توضیحات اضافی برای دیگران ندارم
بی دلیل نمیخندم بی دلیل با هر کسی گرم نمیگیرم مزاح نمیکنم .. راحت فاصله میگیرم از آدمها ، رفتارها ، احساس ها ...
راحت دل میکنم از هر چیز و هر کسی که آزارم میدهد
نه گفتن را بلد شده ام و این آغاز استقلال فکری و رفتاری و شخصیتی من است زین پس بدون تعارف خودم خواهم بود و خودم خواهم ماند ...
اینها را نوشتم که تمرین کنی به مرگ گرفتم که به تب راضی شوی .. لطفا بیش از این قربانی نظرات دیگران نباش ..
اولویت خودت باش.. کنترل احساسات را به دست بگیر و به رای خودت زندگی کن ..
مهربانی و لطف بیش از اندازه ی تو به درد هیچ کس نمیخود اما قطعا از تو یک قربانی میسازد...
به دوست داشتن هیچ کس محتاج نیستم .. من کسی را دارم که به جای تمام آدمها دوستم دارد ..
مراقب است که غمگین نشوم و شانه های همیشه صبورش مراقب است که غمگین نشوم و برای بغض های احتمالیم همیشه آماده !!
من کسی را دارم که تمام حواسش هست که دلم نگیرد که اگر گرفت دست روی شانه بگذارد و بگوید بیخیال دختر !!
و به چشمهایم که اگر بارید اشگهایش را پاک کند .. و حواسش به چینی نازک احساسم هست که ترک نخورد و نشکند ...
کسی که حضورش برای من " همه " است و وقتی دارمش نیاز به هیچ کس ندارم ...
کسی که در تمام لحظات سخت و جانکاه زندگی همیشه همراهم بودم بی منت بی گلایه ... بی چشمداشت ... کسی که آرامم میکند در همه حال
و هرکاری میکند که لبخند بزنم کسی که آغوشش در شب بیماری و بیداریهای بسیار تنها پناهم بوده ...
من کسی را دارم که دوستش دارم بسیار دوستش دارم ...
او " من " است ...
" منه " بردبار و صبور و اکنون آرامم که دیگر هراسی از گذشته و آینده ندارد .. از حالش لذت میبرد از تک تک دقیقه های زندگیش و سپاس ورد هر روز زبانش ...
خدایا سپاس واسه همه اون چیزایی که دادی و گرفتی و خواهی داد و خواهی گرفت ... !!
با خود غمگینمان مهربانتر باشیم ...
................................................
پ . ن : دیروز در خنکا و نسیم ظهر گاهی در حالیکه صدای اذان همه جا را گرفته در آرامش و وسکوت و خلوتی روز شنبه قبرستان موکت کوچکی روی مزارش انداخته ام و با قلمو و رنگ نوشته های کمرنگ روی مزار سیاه رنگ را که دیگر خوانده نمیشد نقاشی میکنم به تاریخ که میرسم می بینم ده سال گذشته .. ده سال پر از اندوه و بیم و یاس و حرمان ...
و با خودم میگم چرا ما قدر عزیزامونو نمیدونیم ....
هی قدرش و نمیدونی هی نمیدونی ... وقتی برای همیشه ازش دور میشی تازه میفهمی چقدر دوستش داشتی و نمیدونستی ...!!!
به خاک فکر میکنم خاک تیره که چه زود عزیزانمان را در آغوش فشرد و به زیر خاک فکر میکنم به زیر خاکی که رویش چمباتمه زده و با او صحبت میکنم
چه ازت مونده الان اون زیر ؟؟؟ ودلم به درد میاد ... و با خود زمزمه میکنم : ما را به سخت جانی خود این گمان نبود !
قدر اونایی رو که دوست دارید بدونید !!! چون به قول قیصر امین پور خیلی زود دیر میشه ...خیلی زود ...